کد مطلب:35562 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:147

عبرت گرفتن از مردگان











در آنجا كه تلاوت كننده ای سوره مقدس «الهیكم التكاثر» را تلاوت می كرد، امیرالمومنین (ع) لحظه ای اندیشید، سپس فرمود: الهیكم التكاثر حتی زرتم المقابر.


چه بدبخت قومی، چه نابخردند!
حقیقت نبینند و حق نشنوند


نه اندیشه پرور، نه عبرت پذیر
فرومایگانند، پست و حقیر!


كه پنداشته خویشتن را بزرگ
چنین خیره سر خوانده خود را سترگ!


كند فخر بر استخوان نیا
كه در گور تاریك بگرفته جا


نویسد چنین نام بر روی سنگ
كه آن سنگ را هشته بر گور تنگ


نهد سنگ را نزد سنگی قرار
كه گشته به گور نیا استوار


نیابی كه محو است او را اثر
چنین مرده خواهد شود نامور


نداند، كه ایام شوخی گرفت
حوادث از این شوخ اندر شگفت


كه این شوخ چشمان بی اعتبار
چنین گشته بازیچه ی روزگار


چنین ناسزایان ناپارسا
به تحقیق ماندند واپس گرا


چو این استخوانی كه شد خاكسار
به فرزانگان كی شود افتخار؟


چه نیكو در چشم، عبرت نگر
بیاموزد از سرنوشت دگر


كه ای كاش فریاد می زد مزار
برآورد غوغا در این روزگار


بیان كرد كاین خفته اندر مزار
چه دید و چه بوده است خود شرح كار؟


بیان كرد از آنچه این خفته دید
ز نوشیدنیها كه باید چشید


به ارباب نخوت حدیثی ز جان
همی گفت در وادی خفتگان


كه آگاه گشتند از شرح كار
به فرجام آن خفتگان در مزار

[صفحه 301]

چنان تلخی مرگ بد جان گزا
كه شد نوش شهوت فرامش ترا


بود رنج جان دادن آن سان گران
كه در خاطر كس نماند توان


سر تاجور خفته اندر مغاك
جدا مانده از سروری زیر خاك


چنین است سلطان برگشته بخت
كه تابوت مانده است بر جای تخت


به پایان گرایید عمر عزیز
عقاب اجل سایه افكنده نیز


همان نازك اندام سیمین بدن
جدا مانده از پرنیان در كفن


فروخفته در دهشت تیره گور
در آن تنگنایی كه نتوان عبور


چنان خاك بی رحم در چشم و گوش
فرورفت كز جان برآمد خروش


بدان سان كه آن چشم اندر مغاك
پس از مدتی بازگردید خاك


همین چشم و گوشی كه شد خاك از آن
نهان كرد خود پیكر دیگران


به فریاد این مردگان گوش دار
كه غفلت ترا برده اندر خمار


به ذلت درافتاده از هیمنه
خورد جسمشان دخمه گرسنه


كند استخوانها چنان توتیا[1].
غبارش برد باد سوی هوا


همان قامت سرو و گلگونه رو
به خاك سیه مانده بی رنگ و بو


قد سیم برگشته مسكین جماد
بدان سان كه گفتی ز مادر نزاد!


در آن روزگاران به روی زمین
كه بودند با قامت دلنشین


نبودند زین خاك خود بیشتر
كه با آن همه نخوت و كر و فر


نه دل بودشان جایگاه غمی
كه بر بینوایی دهد درهمی


نه اندیشه ای در سرش رهسپر
كه بیچاره ای را كند بهره ور


چنان در دل گور پنهان شدند
تو گویی كه با خاك یكسان شدند!


به جایی كشیدند رخت سفر
كه برگشتنی نیست زین رهگذر


از این جمع یك دسته با كبر و ناز
نشستند در عیش و عشرت دراز


كنون در دل گور پیچان شدند
از آن عیش و عشرت پریشان شدند


همه دوستی، دشمنی و ائتلاف
بدل گشت ناگاه بر اختلاف


زبانهای گویا چرا شد خموش
دگر نشنود خود نیوشنده گوش؟


بیفتاده تنها هم از جنب و جوش
به گور سیاهند سرد و خموش


چنین از چه گشتید ناآشنا
نه، خوبست همسایه بی وفا؟

[صفحه 302]

چه شد عهد فرخنده زندگی
كه خورشید و مه كرد تابندگی؟


از آن مهر زر تار و مهتا شب
حدیث هوس بود یك سر به لب


ندانست، پاییز گردد بهار
جوانی به پیری كشد روزگار


بهین جامه نو نماید كهن
برآید كهن جامه را جان ز تن


چو دیهیم از تارك شهریار
درافتاد، این سان شود خاكسار


چنین است چون خنده ی دلربا
ز دنیا تو مپذیر بر ناروا


بود زهر این خنده در كام جان
كه پرورده بس كشته این خاكدان!


بر این خنده باشیم خود هوشیار
كه این خنده آخر شود مرگبار


درافكنده بس كامران را ز پا
نكرده است این سفله با كس وفا


نه حكمست شود بر اجل چاره گر
ندارد پرستار سودی دگر


بسی بود بر گردشان ازدحام
ز اقوام و خویشان، كنیز و غلام


در آندم كه آمد اجل ناگهان
چه سودی دهد ازدحام كسان


در آن لحظه بازوی رزم آزما
درافتاد بر سینه ی بینوا


نه آن جمع گشتند فریادرس
نه حكم خداوند شد بازپس


چو اندوه مرموز راه گلو
فروبست و شد مغز اندیشه جو


در این حال گردید نزدیك مرگ
عیان گشت گرداب تاریك مرگ


نگنجد به ملك لغت این مقال
كه از مرگ گوید كسی وصف حال

[صفحه 303]


صفحه 301، 302، 303.








    1. 2.