کد مطلب:35562 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:147
چه بدبخت قومی، چه نابخردند! نه اندیشه پرور، نه عبرت پذیر كه پنداشته خویشتن را بزرگ كند فخر بر استخوان نیا نویسد چنین نام بر روی سنگ نهد سنگ را نزد سنگی قرار نیابی كه محو است او را اثر نداند، كه ایام شوخی گرفت كه این شوخ چشمان بی اعتبار چنین ناسزایان ناپارسا چو این استخوانی كه شد خاكسار چه نیكو در چشم، عبرت نگر كه ای كاش فریاد می زد مزار بیان كرد كاین خفته اندر مزار بیان كرد از آنچه این خفته دید به ارباب نخوت حدیثی ز جان كه آگاه گشتند از شرح كار [صفحه 301] چنان تلخی مرگ بد جان گزا بود رنج جان دادن آن سان گران سر تاجور خفته اندر مغاك چنین است سلطان برگشته بخت به پایان گرایید عمر عزیز همان نازك اندام سیمین بدن فروخفته در دهشت تیره گور چنان خاك بی رحم در چشم و گوش بدان سان كه آن چشم اندر مغاك همین چشم و گوشی كه شد خاك از آن به فریاد این مردگان گوش دار به ذلت درافتاده از هیمنه كند استخوانها چنان توتیا[1]. همان قامت سرو و گلگونه رو قد سیم برگشته مسكین جماد در آن روزگاران به روی زمین نبودند زین خاك خود بیشتر نه دل بودشان جایگاه غمی نه اندیشه ای در سرش رهسپر چنان در دل گور پنهان شدند به جایی كشیدند رخت سفر از این جمع یك دسته با كبر و ناز كنون در دل گور پیچان شدند همه دوستی، دشمنی و ائتلاف زبانهای گویا چرا شد خموش بیفتاده تنها هم از جنب و جوش چنین از چه گشتید ناآشنا [صفحه 302] چه شد عهد فرخنده زندگی از آن مهر زر تار و مهتا شب ندانست، پاییز گردد بهار بهین جامه نو نماید كهن چو دیهیم از تارك شهریار چنین است چون خنده ی دلربا بود زهر این خنده در كام جان بر این خنده باشیم خود هوشیار درافكنده بس كامران را ز پا نه حكمست شود بر اجل چاره گر بسی بود بر گردشان ازدحام در آندم كه آمد اجل ناگهان در آن لحظه بازوی رزم آزما نه آن جمع گشتند فریادرس چو اندوه مرموز راه گلو در این حال گردید نزدیك مرگ نگنجد به ملك لغت این مقال [صفحه 303]
در آنجا كه تلاوت كننده ای سوره مقدس «الهیكم التكاثر» را تلاوت می كرد، امیرالمومنین (ع) لحظه ای اندیشید، سپس فرمود: الهیكم التكاثر حتی زرتم المقابر.
حقیقت نبینند و حق نشنوند
فرومایگانند، پست و حقیر!
چنین خیره سر خوانده خود را سترگ!
كه در گور تاریك بگرفته جا
كه آن سنگ را هشته بر گور تنگ
كه گشته به گور نیا استوار
چنین مرده خواهد شود نامور
حوادث از این شوخ اندر شگفت
چنین گشته بازیچه ی روزگار
به تحقیق ماندند واپس گرا
به فرزانگان كی شود افتخار؟
بیاموزد از سرنوشت دگر
برآورد غوغا در این روزگار
چه دید و چه بوده است خود شرح كار؟
ز نوشیدنیها كه باید چشید
همی گفت در وادی خفتگان
به فرجام آن خفتگان در مزار
كه شد نوش شهوت فرامش ترا
كه در خاطر كس نماند توان
جدا مانده از سروری زیر خاك
كه تابوت مانده است بر جای تخت
عقاب اجل سایه افكنده نیز
جدا مانده از پرنیان در كفن
در آن تنگنایی كه نتوان عبور
فرورفت كز جان برآمد خروش
پس از مدتی بازگردید خاك
نهان كرد خود پیكر دیگران
كه غفلت ترا برده اندر خمار
خورد جسمشان دخمه گرسنه
غبارش برد باد سوی هوا
به خاك سیه مانده بی رنگ و بو
بدان سان كه گفتی ز مادر نزاد!
كه بودند با قامت دلنشین
كه با آن همه نخوت و كر و فر
كه بر بینوایی دهد درهمی
كه بیچاره ای را كند بهره ور
تو گویی كه با خاك یكسان شدند!
كه برگشتنی نیست زین رهگذر
نشستند در عیش و عشرت دراز
از آن عیش و عشرت پریشان شدند
بدل گشت ناگاه بر اختلاف
دگر نشنود خود نیوشنده گوش؟
به گور سیاهند سرد و خموش
نه، خوبست همسایه بی وفا؟
كه خورشید و مه كرد تابندگی؟
حدیث هوس بود یك سر به لب
جوانی به پیری كشد روزگار
برآید كهن جامه را جان ز تن
درافتاد، این سان شود خاكسار
ز دنیا تو مپذیر بر ناروا
كه پرورده بس كشته این خاكدان!
كه این خنده آخر شود مرگبار
نكرده است این سفله با كس وفا
ندارد پرستار سودی دگر
ز اقوام و خویشان، كنیز و غلام
چه سودی دهد ازدحام كسان
درافتاد بر سینه ی بینوا
نه حكم خداوند شد بازپس
فروبست و شد مغز اندیشه جو
عیان گشت گرداب تاریك مرگ
كه از مرگ گوید كسی وصف حال
صفحه 301، 302، 303.